آورده اند که :
کلاغی در آسمان پرواز می کرد . به مزرعه ای سرسبز و زیبا رسید . روی شاخه درختی نشست تا کمی استراحت کند . همان طور که به اطراف خود نگاه می کرد ، متوجه شد که یک شکارچی به طرف او می آید . کلاغ ترسید ، اما بعد با خود گفت : " تا زمانی که کبوترها ، آهوان ، خرگوش ها و دیگر موجودات هستند ، هیچ کس به من آزاری نخواهد رساند . " بعد آرام نشست و شکارچی را زیر نظر گرفت . شکارچی که متوجه کلاغ نشده بود ، تور خود را کمی آن طرف تر از درخت پهن کرد ، مقداری دانه پاشید و بعد خود را پشت یک بوته پنهان کرد . یک دسته کبوتر ، از راهی دور پرواز کنان و بازی کنان در آسمان ظاهر شدند . از آن بالا ، دانه ها را دیدند و خواستند پایین بیایند و بخورند .
سردسته آنها کبوتری دنیا دیده بود و به خاطر داشتن یک خط سفید در دور گردنش او را " طوقی " می نامیدند . طوقی درحالی که به آنها اخطار می داد گفت : " عجله نکنید یک دقیقه صبر کنید تا مطمئن شویم که خطری وجود ندارد ." کبوترهای دیگر گفتند : " نه ما خیلی گرسنه هستیم و می خواهیم قبل از این که پرنده های دیگر دانه ها را بردارند ، برویم و دلی از عزا درآوریم . از این گذشته این جا بیابان است و خطری وجود ندارد . "
سپس همه آنها روی دانه ها فرود آمدند و گرفتار دام صیاد شدند . کبوترها وقتی دیدند که در دام افتاده اند ، همه غمگین و ناراحت شدند و سعی کردند از میان سوراخهای تور فرار کنند . اما موفق نشدند . شکارچی وقتی دید آن همه کبوتر در تورش گرفتار شده اند ، هیجان زده شد و پرید تا پرنده ها را بگیرد . کلاغ داشت همه چیز را از بالای درخت می دید .
طوقی به همراهان خود گفت : " گوش کنید دوستان . ما خیلی عجله کردیم ، درنتیجه به دام افتادیم ، اما نباید وقت را تلف کرد . شکارچی دارد به طرف ما می آید . اگر لحظه ای را هدر بدهیم ، فرصت فرار کردن را از دست خواهیم داد . ما باید متحد شویم و با هم نقشه فرار بکشیم . اگر هر یک از ما به تنهایی اقدام به فرار کنیم ، فایده ای نخواهد داشت . اگر بخواهیم خودمان را نجات دهیم ، باید با هم همکاری کنیم . " کبوترها پرسیدند : " باید چه کار کنیم ؟ " طوقی جواب داد : " بیایید قبل از این که شکارچی به ما برسد ، با هم و با همه قدرتمان پرواز کنیم و تور را با خود ببریم . بعد به شما خواهم گفت که چگونه آزاد شویم ." کبوترها قبول کردند و همه با هم بلند شدند . درحالی که تور را با خود حمل می کردند ، به رهبری طوقی پرواز کردند . شکارچی به سرعت دنبال کبوترها دوید ، به این امید که وقتی آنها خسته شدند و به زمین افتادند ، آنها را بگیرد . اما هرچه شکارچی سریعتر می دوید ، کبوترها از او سریعتر پرواز می کردند . کلاغ که این ماجرا را تماشا می کرد ، از باهوشی پرنده ها لذت برد . او تا به حال چنین چیزی ندیده بود . به دنبال کبوترها و مردی که در تعقیب آنها بود رفت . کنجکاو بود که ببیند بالاخره چه خواهد شد . بعد از اینکه یک مسافت طولانی پرواز کردند ، طوقی گفت : " شکارچی تا زمانی که می تواند ما را ببیند ، دست از تعقیب ما بر نمی دارد و شکی نیست که ما به زودی از پرواز خسته خواهیم شد . بیایید پشت یک دیوار پنهان شویم تا او نتواند ما را ببیند و از شکار ما منصرف شود ." سپس آنها مسیر خود را تغییر دادند و به سوی روستای پرجمعیتی پرواز کردند و از دید شکارچی ناپدید شدند . شکارچی که از پیدا کردن کبوترها ناامید شده بود ، دیگر آنها را دنبال نکرد و به خانه بازگشت .
کبوترها پرسیدند : " حالا چگونه می توانیم خودمان را از این تورها رها کنیم ." طوقی پاسخ داد : "
این کار از دست ما ساخته نیست . ما به کمک و همکاری دیگران نیاز داریم . من موشی را می شناسم که در این نزدیکی ها زندگی می کند . ما سالها با هم همسایه بوده ایم . من به او محبت زیادی کرده ام و بسیار به او کمک نموده ام . نام او زیرک است . او می تواند تور را با دندانش پاره کند . در این قبیل موارد است که می شود از نعمت دوستی ، بهره مند شوی . " سپس آنها روی خرابه ای که موش در آن زندگی می کرد ، فرود آمدند و طوقی موش را صدا زد تا به آنها کمک کند .
موش از دیدن کبوترها و تور حیرت کرد و از طوقی پرسید : " چگونه با داشتن این همه هوش و خردمندی گرفتار شدی ؟ " طوقی جواب داد : " اول طمع به دانه ها و بعد عجله کردن باعث شد که در این دام بیافتیم . از این گذشته در زندگی همیشه موقعیتهای خوب و بد پیش می آید و هرکس ممکن است اشتباه کند . اما عاقل هرگز امید خود را از دست نمی دهد و ناامید نمی شود . حالا وقت گفتن این حرفها نیست . نمی خواهی دوستانم را از بند رها کنی؟ " موش شروع به بریدن بندهای طوقی کرد . طوقی گفت :" دوست عزیزم اول بندهای دوستانم را پاره کن ". موش گفت : " نوبت آنها هم می رسد . می خواهم اول تو را آزاد کنم ، چون تو به من خیلی محبت کرده ای ." طوقی گفت : " خیلی ممنونم که این قدر وفادار هستی ، ولی از آن جایی که من دوست تو هستم ، بعد از رها کردن همراهانم مرا فراموش نخواهی کرد ، حتی اگر خیلی خسته شده باشی . اما برعکس اگر بعد از رها کردن من از بند ، خسته شوی ممکن است دیگر به آنها توجهی نکنی و آنها مدت طولانی اسیر باقی بمانند . به علاوه ، به خاطر همکاری آنها بود که توانستیم از چنگ شکارچی فرار کنیم و از آن جایی که من سردسته و رهبر این پرنده ها هستم، وظیفه دارم اول آنها را سلامت و ایمن ببینم . یک رهبر باید نه تنها در زمان خوشی و راحتی ، بلکه به هنگام خطر و سختی نیز از زیردستان خود مراقبت کند . از تو عاجزانه می خواهم که اول همراهان مرا رها کنی ." موش گفت : " آفرین بر تو و افکار خوبت که نشانه رهبری و بلند همتی توست ." سپس خیلی سریع تمام تور را برید و همه کبوترها را آزاد کرد . بعد همه خداحافظی کردند و کبوترها با شادمانی پرواز کردند . موش هم به لانه اش برگشت . کلاغ موش را به خاطر وفاداری و کمکی که به دوست قدیمی اش کرده بود ، تحسین کرد و خواست که با او دوست شود . کلاغ با خود گفت : " من هم از این خطرات ایمن نخواهم بود . این اتفاق ممکن است روزی برای من نیز پیش بیاید . بهتر است که یک چنین دوست مفیدی داشته باشم ." با این فکر ، به طرف سوراخ موش رفت و او را به نام زیرک صدا زد . موش گفت : " من تو را نمی شناسم . تو کی هستی و چگونه اسم مرا می دانی و از من چه می خواهی؟ " کلاغ گفت : " من کلاغم و تا امروز از تو بدم می آمد . امروز داشتم از این جا عبور می کردم که گرفتاری کبوترها و شجاعت و وفاداری تو را در رها کردن آنها دیدم . با این کار تو ، فایده دوستی و همکاری را فهمیدم . بنابراین آرزو دارم مرا به عنوان دوست قبول کنی . تو می توانی اطمینان داشته باشی که از این پس من به تو وفادار و ارادتمند خواهم بود ."
موش گفت : " برای این حرفهای خوب متشکرم . اما بدان که دوستی بین من و تو بسیار بعید است . زیرا موش غذای کلاغ است و کلاغ دشمن موش . دوستی بین دو موجود قوی و ضعیف بی معنی است . اولین شرط برای دوستی بین دو طرف آن است که علاقه یک دوست سبب نابودی دوست دیگر نشود . " کلاغ گفت : " بله کلاغها دشمن موشها هستند ، اما من قول می دهم که هیچ گاه تو را شکار نکنم ." موش گفت : " واقعیت این است که همه کلاغها دشمن موشها هستند . وقتی که تو با کلاغهای دیگر دوست و با موشهای دیگر دشمن باشی ، دوستی ما چه فایده ای دارد . "
کلاغ گفت : " من آن قدر از سخاوت و وفاداری تو خوشم آمده که حاضرم از این به بعد نه دوست کلاغهای دیگر باشم و نه دشمن موشها . من مثل انسانهایی نیستم که به دروغ قسم می خورند یا برای این که سر یکدیگر را کلاه بگذارند، قول انجام کاری را می دهند و بعد از رسیدن به هدفشان زیر قول خود می زنند . من یک کلاغ سیاه بیش نیستم . اما شرفی را که یک کلاغ باید داشته باشد ، دارم . آنها درباره این موضوع بیشتر صحبت کردند ، تا این که سرانجام موش احساس کرد کلاغ راست می گوید و موافقت کردند که از آن پس با یکدیگر دوست باشند . سپس از سوراخ خود بیرون آمد و با یکدیگر پیمان دوستی بستند . آنها چندین روز درباره پیمان شکنی انسانها و حیوانها با یکدیگر صحبت کردند و دوستی آنها سالهای سال ادامه داشت .
داستانی از ( کلیله و دمنه )